خیالم راحت که اون ور دنیا یی و دستت به من نمیرسه و الا خدا می دونه چه بلایی سرم میاوردی
آخه لعنتی (دور از جونت) وقتی چیزی برای گفتن نیست یا اگه هست حوصله گفتن نیست چه اصراری برای نوشتن
خوب حالا بذار یه داستان برات تریف کنم شاید از دلت دراد
داستان یه مرد ماهی گیر مکزیکی که هر روز 5 ساعت ماهی گیری میکرد روزی 2 یا 3 ماهی می گرفت یه روز همین طور که داشت ماهی میگرفت یه سر مایه دار که برای تفریح و استراحت به دهکده اونا اومده بود او نو دید
مرد سرمایه دار(الف) به مرد ماهی گیر( ب) گفت روزی چند ساعت کار میکنی و چند تا ماهی
می گیری
(ب) :روزی 5 ساعت هی شاید دو تا یا سه تا
(الف):خوب بد از کار چه می کنی
(ب)خوب شش روز که همین طوری کار میکنم ماهی ها رو میفروشم بد روز تعطیل با بچه ها وهمسرم میام لب رود خونه من آتیش روشن میکنم بچه ها بازی میکنن من پیپ می کشم همسرم آواز می خونه وهمه لذت می بریم
(الف)چرا بیشتر کار نمی کنی
(ب)چرا بیشتر کار کنم؟
(الف)تا ماهی بیشتری بگیری
(ب)خوب بد
(الف)بد ماهی بیشتری میفروشی
(ب) خوب بد
(الف) بد پول بیشتری به دست میاری
(ب) خوب بد
(الف)بد میتونی دو تا قایق بخری
(ب)حوب بد
ـالف)بد دو با ره بیشتر ماهی می گیری
(ب)خوب بد
(الف)بد اونا رو میفروشی وپول بیشتری به دست میاری و سه یا چاهار تا قایق می خری
(ب)خوب بد
(الف)بد میتونی یه تعاونی باز کنی و کار فرما شی چن تا کار گر میگیری
(ب)خوب بد
(الف)بد حسابی پول دار میشی
(ب)خوب بد
(الف)بد می تونی آخر هفته ها با بچه ها و همسرت بری کنار رودخونه وآتیش روشن کنی وپیپ بکشی بچه ها بازی کنن و همسرت آواز بخونه و حسابی بهتون خوش بگذره
این داستان عین زندگی خیلی از ماهاس مگه نه داداشی؟
(یه کم یواشکی)
عینکا رو بزنید
امیدوارم بهنام خابیده باشه